بچه ها! صبحتان بخیر، سلام!
درسِ امروز، فعلِ مجهول است
فعلِ مجهول چیست؟ می دانید؟
نسبتِ فعلِ ما، به مفعول است
دَر دهانم، زبان چو آویزی
دَر تُهیگاهِ زنگ می لرزید
صوتِ ناسازم آنچنان که مگر
شیشه، بَر روی سنگ می لغزید
ساعتی دادِ آن سخن دادم
حقّ ِ گفتار را، ادا کردم
تا زِ اِعجازِ خود شَوَم آگاه
ژاله را، زآن میان صدا کردم:
“ژاله! از درسِ من چه فهمیدی؟”
پاسخِ من، سکوت بود و سکوت
-“دِه! جوابم بِده! کجا بودی؟
رفته بودی به عالمِ هَپَروت؟!”
خندهء کودکان و غُرّشِ من
ریخت بر فَرقِ ژاله، چون باران
لیک او غرقِ حیرتِ خود بود
غافل از اوستاد و از یاران
خشمگین، انتقام جو، گفتم:
“بچه ها! گوشِ ژاله سنگین است؟!”
دختری طعنه زد که: “نه خانم!
درس دَر گوشِ ژاله، یاسین است”
باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر میرسید به گوش
زیرِ آتشفشانِ دیدهء من
ژاله آرام بود و سرد و خموش
رفته تا عُمقِ چشمِ حِیرانم
آن دو میخِ نگاهِ خیرهء او
آنچه در آن نگاه میخواندم
رازی از روزگارِ تیرهء او
آنچه در آن نگاه میخواندم
قصّهء غصّهء بود و حِرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سختْ لرزان بود:
“فعلِ مجهول، فعلِ آن پدری ست
که دلم را، زِ دَرد پُر خون کرد
خواهرم را به مُشت و سیلی کوفت
مادرم را زِ خانه بیرون کرد
شبِ دوش از گرسنگی تا صبح
خواهرِ شیرخوارِ من، نالید
سوخت در تابِ تب، برادرِ من
تا سَحَر، در کنارِ من نالید
در غمِ آن دو تن، دو دیدهء من
این یکی اشک بود و آن، خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حالِ او، چون بود…”
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هِق هِقِ گریه بود و نالهء او
خیس میشد به قطرههای سِرِشک
چهرهء همچو برگِ لالهء او
نالهء من، به نالهاش آمیخت
که: “غلط بود آنچه من گفتم
درسِ امروز، قصّهء غمِ توست
تو بگو، من چرا سخن گفتم؟!
فعلِ مجهول، فعلِ آن پدری ست
که تو را، بیگناه میسوزد
آن حَریقِ هَوَس بُوَد که در او
مادری بیپناه، میسوزد…”
سیمین بهبهانی