گفت دانایی که : گرگی خیره سَر
هست پنهان در نهادِ هر بشر
لاجرم جاریست پیکاری سترگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چارهء این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسانِ رنجورِ پریش
سخت پیچیده گلوی گرگِ خویش
وی بسا زورآفرین مردِ دلیر
هست در چنگالِ گرگِ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسانِ پاک
آنکه از گرگش خورَد هر دَم شکست
گرچه انسان می نماید، گرگ هست
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جانِ گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصافِ گرگِ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرمند
گرگ هاشان آشنایانِ هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟!…
زنده یاد فریدون مشیری