اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی:
ای خردمندِ عاقل ودانا
قصهء موش و گربه بَرخوانا
قصهء موش و گربهء منظوم
گوش کن همچو دُرِّ غَلتانا
از قضای فَلَک، یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینهاش چو سِپر
شیر دُمّ و پلنگ چنگانا
از غَریوَش به وقت غرّیدن
شیرِ درّنده شد هراسانا
سرِ هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکارِ موشانا
در پسِ خُمِّ مِی نِمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جَست بر خُمِّ مِی خروشانا
سر به خُم بَر نَهاد و مِی نوشید
مست شد همچو شیرِ غُرّانا
گفت: “کو گربه؟ تا سرش بِکنم
پوستش پُر کُنم ز کاهانا
گربه در پیشِ من چو سگ باشد
که شود روبرو به میدانا”
گربه این را شنید و دَم نزدی
چنگ و دندان زدی به سوهانا
ناگهان جَست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا: “که من غلامِ توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گُهی خوردم
که فراوان خورَند مستانا…”
گربه گفتا: “دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هر آنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا”
گربه آن موش را بِکُشت و بِخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بِشُست و مسح کشید
ورد میخواند همچو مُلّانا:
“بار الها که توبه کردم من
نَدَرم موش را به دندانا
بَهرِ این خونِ ناحق ای خلّاق
من تصدّق دهم دو من نانا”
آنقَدَر لابه کرد و زاری کرد
تا به حدّی که گشت گریانا
موشکی بود در پسِ منبر
زود بُرد این خبر به موشانا:
“مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا”
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده بَرجُستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهرِ گربه ز مِهر
هر یکی تحفههای الوانا
آن یکی شیشهء شراب به کف
وان دگر برههای بریانا
آن یکی تَشتَکی پُر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر، به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عَمّانا
نزدِ گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایقِ خدمتِ تو پیشکشی
کردهایم ما، قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند:
“رِزقُکُم فِی السَّماءِ حَقّانا
من گرسنه بسی به سر بُردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کارِ خدا کُند به یقین
روزیش می شود فراوانا”
بعد از آن گفت: “پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا”
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بیدِ لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روزِ میدانا
پنج موشِ گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدان چنگال
یک به دندان چو شیرِ غُرّانا
آن دو موش دگر که جان بُردند
زود بُردند خبر به موشانا:
“که چه بنشستهاید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موشِ رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا”
موشکان را از این مصیبت و غم
شد لباسِ همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند:
“ای دریغا رئیسِ موشانا
بعد از آن متّفق شدند که ما
میرویم پایتختِ سلطانا
تا به شَه عرضِ حالِ خویش کنیم
از ستمهای خیلِ گربانا”
شاهِ موشان، نشسته بود به تخت
دید از دور، خیلِ موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم:
“که تو شاهنشهی به دُورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شَهَنشَه اولَم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا”
دردِ دل چون به شاهِ خود گفتند
شاه فرمود: “کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا”
بعد یک هفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزهها و تیر و کمان
همه با سیفهای بُرّانا
فوجهای پیاده، از یک سو
تیغها در میانه جولانا
چون که جمع آوریِ لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یِکّه موشی وزیرِ لشگر بود
هوشمند و دلیر و فَتّانا
گفت: “باید یکی ز ما بِرَوَد
نزدِ گربه به شهرِ کرمانا
یا بیا پای تخت، در خدمت
یا که آماده باش، جنگانا”
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهرِ کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که: “منم ایلچی ز شاهانا
خبر آوردهام برای شما
عزمِ جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا”
گربه گفتا که: “موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا”
لیکن اندر خَفا تدارک کرد
لشگر مُعظمی ز گربانا
گربههای بُراقِ شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگرِ گربهّ چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کُهِستانا
در بیابانِ فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقَدَر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب، آسانا
حملهء سخت کرد، گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلبِ موشانا
موشکی اسبِ گربه را پِی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبلِ شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا: “بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا”
گربه چون دید شاه موشان را
غیرتش شد چو دیگِ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد به زمین
که شدندی به خاک، یکسانا
لشگر از یک طرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزنِ تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهء عجیب و غریب
یادگارِ عبیدِ زاکانا
جانِ من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا…
زنده یاد عبید زاکانی