لای لای ، ای پسرِ کوچکِ من
دیده بَر بَند ، که شب آمده است
دیده بَر بَند ، که این دیوِ سیاه
خون به کف ، خنده به لب آمده است
سر به دامانِ منِ خسته، گذار
گوش کن، بانگِ قدمهایش را
کمرِ ناروَنِ پیر، شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه! بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بِکِشم سرتاسر
با دو صد چشمِ پُر از آتش و خون
می کِشد، دم به دم از پنجره سر
از شرارِ نفَسش بود که سوخت
مردِ چوپان به دلِ دشتِ خموش
وای ، آرام که این زنگیِ مست
پشتِ در، داده به آوای تو گوش
یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خستهء خود را آزُرد
دیوِ شب، از دلِ تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد
شیشهء پنجره ها می لرزد
تا که او نعره زنان می آید
بانگ سر داده که: “کو آن کودک؟”
گوش کن، پنجه به در می ساید
“نه! برو ، دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخِ تو بیزارم
کِی توانی برباییش از من؟
تا که من در بَرِ او بیدارم”
ناگهان خامُشی خانه شکست
دیوِ شب، بانگ بر آورد که: “آه!
بس کن ای زن، که نترسم از تو
دامنت رنگِ گناه است ، گناه
دیوَم امّا تو زِ من دیوتری
مادر و دامنِ ننگ آلوده!
آه! بَردار سرش از دامن
طفلکِ پاک، کجا آسوده؟”
بانگ می میرد و در آتشِ درد
می گدازد دلِ چون آهنِ من
می کنم ناله که کامی! کامی!
وای ، بردار سر از دامنِ من…
زنده یاد فروغ فرخزاد