.

یکشنبه, ۹ مهر , ۱۴۰۲

راه شما جوانان نیروی دریایی، راهی پر افتخار است.
                                   حضرت آیت‌الله خامنه‌ای

همسایه – معینی کرمانشاهی

یکی داستان، بِشنُو از روزگار
از این با خِرَد پیرِ آموزگار

درختی کُهَن با نَهالی جوان
چنین گفت، کِای شاخهء ناتوان

تو با چند برگی که داری به بَر
زِ گُلگَشتِ گیتی، چه داری خبر؟

بهاری مَگَر بیشتر دیده ای؟
از آن هم نَدانَم چه فهمیده ای

نسیمی مُلایِم، چو جُنبَد ز جای
تو نُورَسته با سَر دَرآیی ز پای

دو صدسال، گَشتِ جهان دیده ام
ز خود سایه ها گُستَرانیده ام

بَسی خسته دَر سایه ام آرَمید
بسا عشق، دَر پای من، شد پَدید

کِنارَم هزاران بساطِ طَرَب
زِهَر دسته گسترده شد، روز وشب

چه شبها، که میعادگَه بوده ام
چه اَسرارِ دلها، که بِشنوده ام

گَهی قَهر دیدم، گَهی آشتی
ز دلدادگان، هرچه پِنداشتی

به هر شاخه ام، بَسته صد لانه شد
دهان دَر دهان، عُمرَم افسانه شد

به جِسمَم بِجا مانده در روزگار
ز هر رهگُذاری، یکی یادگار

یکی یادبودِ وِصالش نِوِشت
کَسِ دیگری،شرحِ حالش نوشت

سَراپام با نوکِّ مِقراضِ تیز
از این یادگاران، بِشُد ریز ریز

شبی خُفت اینجا، یکی پیرمرد
سَحَرگاه بر پِیکَرَم ثبت کرد

“به پیری رسیدم در این کُهنه دِیر
جوانی کجایی که یادت بِخِیر؟”

همین چشمه ساری که پای مَنَست
گواهی بر این کِبریای منست

نظر کرده ام خوانده اَند، اهلِ راز
به پایَم فُروزَند، شمعِ نیاز

به شاخَم بِبَندَند، بَندِ دَخیل
برای شفا، رَهروانی عَلیل

کُنون ای نهالِ جوان! بازگوی
چه فهمیده ای زین جهانِ دوروی؟

چه بیهوده زحمت دَهی خویش را؟
نظر کُن دَمی هم زِ خود بیش را

مرا هست، تا این بَرازَندگی
چه حَقّی تو را تا کُنی زِندگی؟

***

چو بِشنید آن سرزَنِشهای سخت
نهالِ جوان، زان کُهَن پِی درخت

بَرآشُفت، کِای از عَدَم بی خبر
چرا هستی اینگونه کوتَه نظر؟

چرا این قَدَر، خودپَرستی کنی؟
تو بالابُلَند، از چه پَستی کنی؟

جهان دیده ای؟ خویشتَندار باش
به کوچکترانَت، کم آزار باش

ز خود هرچه گفتی، شنیدم همه
گواهِ سُخَنهات، دیدم همه

از آنجا که خود، بی ثَمَر مانده ای
خودت را نظر کرده ای خوانده ای؟

گرفتم که بادی ز جایَم بِکَند
زَبونیم دید و ز پایم بِکَند

زمانه به کامِ سِتَم پیشه ای
چه بَرخاک اَفکَنده؟بی ریشه ای

سَبُکبارَم،از اوفتادَن چه باک
به آزادِگی سَر نَهَم روی خاک

سَری کو اسیرِ تَعَلُّق بُوَد
گرفتار رنجِ تَمَلُّق بُوَد

به دامِ حوادث،که خوشحالتر؟
تَذَروی،که باشد سَبُکبالتَر

تو از قدرتِ خود، بِپا نیستی
بَنایی تو، صاحِب بَنا نیستی

اگر پُشتِ این پَرده رازی نبود
به عرفان و حِکمت نیازی نبود

ز حکمِ خدایی چنین رو مَتاب
منو تو ز یک چشمه خوردیم آب

نه چون خودفروشان اسیرِ دِلَم
نه مانَندِ تُو، پای اَندَر گِلَم

نه روی زمین، سَر بَراَفراختَم
نه زیرِ زمین، پَنجه اَنداختَم

یکی شاخه وچند برگِ ضعیف
نباید شَوَد چون تو خار وخفیف

وجودِمَن از شاخه ای بیش نیست
وَگَر بِشکَنَد، جای تَشویش نیست

کنارِ تو، چندی اگر زیستم
گیاهِ طُفِیلی که من نیستم

نَگویَم که هَمپایه ات بوده ام
زمانی که همسایه ات بوده ام

هَمینَت نشانِ فرومایگی
که نشناختی قَدرِ همسایگی

***

سُخَنهای او چون بِدینجا رسید
به حسرت ز دل، آهِ سَردی کشید

شنیدم به ناگاه، طوفان گرفت
طبیعت به خود، رنگِ طغیان گرفت

یکی تِکِّهء ابر، مأمور شد
نمایان به زور آوَران، زور شد

بِپیچید، فریادِ رَعدی به کوه
به وحشت، وُحوش آمد از هرگُروه

ز رگبارِ تُند و گُریزَنده ای
به هر گوشه بُگریخت، جُنبَنده ای

بَرآمد ز کُهسار، سِیلی مَهیب
چو دیوی دَوان، بَرفَراز ونَشیب

بِغلتیدو هِی،سنگ بَر سنگ کوفت
به سَرهای نِخوَت، سَرِجَنگ کوفت

چنان با درختانِ مغرور کرد
که سَرپَنجهء فیل، با مور کرد

درخت کُهَن، بَر سَرِ رَهگُذار
نه تابِ قرار و نه پای فرار

قضایَش، بَراَفروخت فانوسِ مر گ
به گوش آمَدَش، بانگِ ناقوسِ مرگ

نهالِ جوان، هِی خَم و راست شد
نه بَر او فُزون و نه زو کاست شد

به لُطف وبه نَرمی، از آن وَرطه جَست
درختِ کُهَنسال، از بُن شِکَست

***

خداوند، چوبِ بِجا می زَنَد
به هرجا زَنَد، بی صدا می زَنَد

زنده یاد   رحیم  معینی کرمانشاهی

دیدگاهتان را بنویسید

*

code

بستن منو