دوش دیدم که ملائک دَرِ میخانه زدند
گِل آدم بِسِرِشتَند و به پیمانه زدند
ساکنانِ حَرَمِ سِتر و عِفافِ ملکوت
با منِ راه نشین بادهء مستانه زدند
آسمان، بارِ امانت نتوانست کِشید
قرعهء کار، به نامِ منِ دیوانه زدند
جنگِ هفتادو دو ملّت، همه را عُذر بِنِه
چون نَدیدند حقیقت، رهِ افسانه زدند
شکرِ ایزد، که میانِ من و او صلح افتاد
صوفیان، رقص کُنان، ساغرِ شُکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعلهء او خَندَد شمع
آتش آن است که دَر خرمنِ پروانه زدند
کس چو حافظ نَگُشاد از رُخِ اندیشه نقاب
تا سَرِ زلفِ سخن را به قلم، شانه زدند
حافظ شیرازی – قرن هشتم