روزی ز سَرِ سنگ، عقابی به هوا خاست
وَاندر طلبِ طعمه، پَر و بال بیاراست
بَر راستیِ بال، نظر کرد و چنین گفت:
«امروز همه روی زمین، زیرِ پَرِ ماست
بر اوجِ فلک چون بِپَرم -از نظرِ تیز-
میبینم اگر ذرّهای اندر تهِ دریاست
گر بر سَرِ خاشاک، یکی پَشّه بِجُنبَد
جُنبیدنِ آن پشّه عیان در نظرِ ماست.»
بسیار مَنی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخِ جفاپیشه، چه برخاست:
ناگه ز کمینگاه، یکی سخت کمانی
تیری ز قضا و قَدَر انداخت بر او راست
بر بالِ عقاب آمد، آن تیرِ جگر دوز
وز ابر، مَر او را بسوی خاک، فرو کاست
بر خاک بیُفتاد و بِغَلتید چو ماهی
وآنگاه پَرِ خویش گُشاد، از چپ و از راست
گفتا:«عجب است!این که زچوب است و ازآهن!
این تیزی و تندیِّ و پَریدَنش کجا خاست؟!»
چون نیک نگه کرد، پَرِ خویش بر او دید
گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»
ناصر خسرو – قرن پنجم