آن کیست کز روی کَرَم با ما وفاداری کُنَد
بر جای بدکاری چو من،یِکدَم نکوکاری کند
اول به بانگِ نای و نِی، آرَد به دل پیغامِ وی
وآنگه به یک پیمانه مِی،با من وفاداری کند
دلبرکه جان فَرسود ازاو،کامِ دلم نَگشود ازاو
نومید نَتوان بود از او، باشد که دلداری کند
گفتم گِرِه نگشودهام زآن طُرِّه تامَن بودهام
گفتا مَنَش فرمودهام، تا با تو طَرّاری کند
پَشمینه پوشِ تُندخو از عشق نشنیدهست بو
از مَستیَش رمزی بگو، تا تَرکِ هُشیاری کند
چون من گدای بینشان،مشکل بُوَدیاری چنان
سلطان کجا عِیشِ نهان، با رِندِ بازاری کند؟
زان طُرِّهء پُرپیچ وخَم،سَهلَست اگر بینَم ستم
از بَندو زنجیرش چه غم،هَرکَس که عَیّاری کند؟
شد لشکرِغم بی عدد،از بَخت میخواهم مَدَد
تا فَخرِدین عَبدُالصَّمَد باشدکه غمخواری کند
با چشمِ پُرنیرنگِ او،حافظ مکن آهنگِ او
کان طُرِّهء شبرنگِ او، بسیار طَرّاری کند
حافظ شیرازی – قرن هشتم